دلبر نامهربان
دردل و آغوش تو گویا دگرجایی ندارم
رفتم از کویت ولی گویم که ماوایی ندارم
همچو شمعی سوختم سر تا به پا در محفلت
سوختم تا شعله باشم در شب تار دلت
چون که بستی پای دل را بر امید وصل خویش
بعد تو پایم شکست،از حیله ات دل گشت ریش
حال رفتم از کنارت دلبر نامهربان
من گذشتم تا تو باشی یار، بهر دیگران
کشته شد قلبم به دست نا رفیقت بی وفا
خاطراتی مانده از عشقت پر جور و جفا
کلمات کلیدی: